🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
مرغ روحانیم و بلبل عاشق هستم
در جوار حرم حضرت صادق هستم
تک تک ثانیه هایم ز خدا لبریز است
ساعت عشقم و در طول دقائق هستم
من خراباتی و از لطف بقیع آبادم
ز همه غیر تو و خاک تو فارغ هستم
سبز بودم که غم قبر تو سرخم کرده
غرق آلاله ام و یار شقایق هستم
همه شب جامه دریدم ز غمت مولاجان
دارم عادت بخدا ، آدم هق هق هستم
چون نشد قسمت من زائر قبرت باشم
در خیالم همه شب طائر قبرت باشم
روضه را باز کنم بال و پرم می ریزد
خون دل از سر مژگان ترم می ریزد
دل خود را وسط سینه به مسمار زدم
چون اگر دل بدهم…. دل نخرم …می ریزد
به زمین خوردی و یاد از غم زهرا کردی
بس کنم یا که بگویم جگرم می ریزد
هرگز آن “سوختن در ” نرود از یادم
گاه خاکستر آن روی سرم می ریزد
یاد آن قد کمانی تو افتادم که
چند وقتی است کمان از کمرم می ریزد
خانه ات سوخت ولی موی سرت سالم ماند
لانه ات سوخت ولی بال و پرت سالم ماند
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
مردی که جبریل امین در محضرش بود
دریای علمش هدیه ی پیغمبرش بود
نام شریفش اسم نهری در بهشت است
خلد برین هم جلوه ای از مظهرش بود
فقه و کلام و منطق و عرفان و حکمت
این چشمه ها جاری ز چشم کوثرش بود
وقتی که در میدان دین آماده می شد
تازه زمان رزم و فتح خیبرش بود
هر احتجاجش چشم ها را خیره می کرد
تیغ کلامش ذوالفقار دیگرش بود
حتّی به همراه هزاران طالب علم
«نعمان ثابت» پای درس منبرش بود
هارون مکّی ها کجا بودند آن روز
روزی که دست شعله سدّ معبرش بود
فرزند ابراهیم را آتش نسوزاند
این معجزه از معجزات محشرش بود
یاد مدینه بود و عکس آتش و دود …
… دائم میان قاب چشمان ترش بود
پای پیاده ، پشت مرکب ، آه افتاد
آثار افتادن به روی پیکرش بود
شکرخدا چشمی به ناموسش نیفتاد
شکرخدا که بین حجره همسرش بود
مویی نشد کم از سر اهل و عیالش
هر چند که بغضی درون حنجرش بود
در آن شلوغی روضه می خواند اشک می ریخت
اشکش برای عمّه های مضطرش بود
او بیشتر یاد رقیّه بود آن جا
این روضه ها هم حرف های آخرش بود:
از کاروان جا مانده بود و اندکی بعد …
… با تازیانه زجر، بالای سرش بود
یک دست خود را حائل سیلی نمود و
یک دست دیگر هم به روی معجرش بود
آتش ، هجوم ناگهانی ، درد پهلو
این ها همه ارثیه های مادرش بود
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
باز امشب بهر دوری و هجرِ
چهار قبر غریب گریانم
زائر غربتش اگر نشدم
از غم و غصه نوحه میخوانم
نیست حتی کسی که بغض کند
عاشقی هم سر مزارت نیست
نه که یک سایبان نه یک زائر
روضهخوان هم که در کنارت نیست…
*
بین سجده گرم راز و نیاز
غرق در ذات کبریا بودی
مات و مبهوت جلوهاش شدی و
گرم فریاد ربّنا بودی
در سکوت همان شب تاریک
خانهات سوخت بین شعله و دود
کودکانت به اضطراب و هراس
آتش افتاد به هرچه که بود
شعلهها چون به خانهی تو فتاد
یادت افتاد روز واقعه را
مادرت پشت در زمین افتاد
فضه فهمید درد فاطمه را
کودکانش چقدر میترسند
خانهای که اسیر شعله شود
دخترانش چقدر میترسند
«خیمهای» که اسیر شعله شود…
کاش میشد عبا به دوش کنی
پیرمردی و پابرهنه چرا؟
کاش مرکب کمی صبور شود
هی زمین میخوری بدون عصا
روی دستت نشسته ردّ طناب
غم هر روز و هر شب تو مدام
یادت افتاد کاروان غم و
غصهی کربلا و کوفه و شام…
…دستهای کبود ای فریاد
دختر بیپناه ای فریاد
موی آتشگرفته ای فریاد
زینب و یک سپاه ای فریاد…
شاعر : حسین کریمی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
سلام.وبسایتتون خیلی خوب و مفیده.به کارتون ادامه بدین
سلام
ممنونم از ابراز لطف شما.
منتظر نظرات شما هستم